تقدیم به کسانی که با ذهنی تهی قلبشان آیینه کاری است!

زهرا با شیطنت همیشگیش از ستاره پرسید دوست داری شوهر کنی؟ 

خندید گفت ن ..می ..دونم و سرشو و دستاشو تکون میداد بعد گفت آ ...رره 

همه زدیم زیر خنده 

گفتیم با کی 

گفت سع.. سع ..سعید 

با خنده وتعجب پرسیدم سعید کیه؟

یادش نبود گفت ن ..می ..دونم!

زهراگفت از سال هشتاد واندی هی میگه سعید!

مهسا گفت چند سال پیش اردو که رفتیم یه آقایی باهامون بوده فک کنم مسئول اردو! اسمش سعید بوده !

ستاره هیجانی شد وگفت همی همین همینه!

مهدیه گفت اینارو که میبی

زد زیر گریه...

با گریه گفت اصن اینارو که میبینم یه جوری میشم ینی ایقد عصبانی میشم کسی مسخرشون کنه 

من ته قلبم آروم شد انگار گریه مهدیه مرحمی بود برای زخم تنهاییم 

حس کردم دوستای خوبی برا هم میشیم 

من ...مهدیه ...زهرا ...مهسا و ...وشاید ستاره ...

آره چرا که نه ستاره !



تولدم مبارک....

در شادی کودکانه برای شاسخین صورتیم

فهمیدم قلب من کودک مانده است

نگاهم برق زنان هدایای نقدی را دنبال نکرد !

کاش این نگاه تنها در لنز دوربین امشب حک نگردد

در اذهان تنهاترین ساحل نشینان این غرق شده به گل بنشیند !

دوست دارم بلند فریاد بزنم آی آدم ها که در ساحل نشسته !

کودکی آرام آرام ....

بی ریتم می خوانم ...

تولدت مبارک ای کودک قلبم  .....




دیشب همه آمده بودند


دست در دست عروسک هایشان


وقت رفتن که شد 


ماندم همه از کنارت بروند


تنها که شدیم


زانو زدم  و تو را که غریبانه خواب رفته بودی بوسیدم


به هیچ چیز فکر نکردم حتی به تو


تنها دلم برای بوسیدنت تنگ شده بود


بغض در نگاهم دوید 


سر به زیر و آرام از تو دور شدم


نگاه ها دلسوزانه حیای در نگاهم را دنبال می کردند


و من باز مث همیشه همه چیز را قورت دادم


بغضم را اشکم را عشقم را فکرت را


دلم صدا می خواهد


از نوشتن خسته ام


دلم آزادی تنها شدن با تو می خواهد


از قفس جمع بیزارم


دلم تو را می خواهد


که ایستاده ای با آن قامت زیبا در مسیر آفتاب


و دلم سایه ای سبز می خواهد


برای سوزش سیاهی چشمانم


دلم عروسک شدن می خواهد


مترسک شدن تا کی؟


تا کی


تا کی در خانه دلم دلبری میکنی ای عشق ؟


همه چیز را فروخته ام


جوانی را آرزوها را عشق را!


تنها تو مانده ای تو ... ای عشق!


 

 

 

 

 

 

 

 


12روز دیگه تولدمه

نمیدونم چه اتفاقی میفته

تا پارسال همه چی خوب بود

هر سال1ساله میشدم

هر سال تو 1 سالگی می موندم

امسال تا الانش حس می کنم 60 سالمه

رقیه کوچولو رو تو شلوغی بازار گمش کردم !

پروانه وکالتمو نگرفته ازم گرفتن !

یه صندلی تو بهترین دانشگاه رزرو کردم اونم یکی دیگه سرجام نشست!

من شمردم چل تا چل تا گذشت !

این منم !

پ چرا کتابام خاک خوردن !

پ چرا دیگه خبری از تیپ زدن و بخور گرفتن و نرمش صبحگاهی و..نیس!

همه چیز یه جوری شد

1سال بارون شدم بارون واقعی

امسال چشام قحطی زدن !

کی میتونه آرومم کنه؟

هیچکی !

مردمو دیدی، من که نباشم میگن بیچاره افسرده است

به من که میرسن میگن چرا افسرده بازی در میاری

دلم یه صدا می خواد داد بزنه بابا مرده که خودش نعش خودشو نمی کشه !

اینارو که میگم آروم میشم آروم!

دلم خدا رو میخواد

دلم پارک لاله میخواد

دلم یه امام رضا میخواد

دلم یه سجاده میخواد

دلم رودخونه با اون آلاچیق طبیعی مخفی رو میخواد

دلم اسفند رو میخواد

از وبلاگ

از نوشتن

از نقاشی

از مسولیت

از پاتو کفش بزرگترا کردن

از رسمیت

از جدیت

از استرس

بیزارم

خدایا من دنیای قبلیمو میخوام

بهم برش گردون

آرزوهامو پس بده

خودتم برگرد پیشم

 


خدای من

اعتراف می کنم

با قلبی کودکانه

برای ثانیه ای عارفانه

تو را که ندارم

نفس که می کشم

نفس نمی کشم!

حرف که می زنم

حرف نمی زنم!

راه که می روم

راه نمی روم!

پس...

زمین که می خورم

دستم را بگیر

تو که بهتر میدانی من هنوز نوپایم!


 

 


با عجله چاییمو سر کشیدم رفتم جلو آیینه چادرمو سر کردم به مرتب چادر سر کردن

خیلی حساس بودم نشستم رو موکت جلو در بند کفشامو بستم بلند شدم کیفمو

برداشتم دیرم شده بود به سرعت بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم گفتم خداحافظ درو

بستم سمان با عصبانیت صدام کرد برگشتم یه نگاه تندی کرد و گفت ساق دستات

کوش؟ چرا نپوشیدی؟ 

یه حس خوبی بهم دست داد حس اینکه من توی غربت یه خونواده خواهری دارم که 

براشون مهمم ،سلامتیم حیام پاکیم عاطفه ام براشون مهمه!

لبخند زدم گفتم آجی به خدا توی کیفمه عجله دارم فرفره پایین منتظره تو محوطه

خوابگاه دستم میکنم !

وقتی می رفتیم حرم یا مسجد دانشگاه گردو چادر سرمی کرد اونقد جذاب میشد که

دوست داشتم بهش بگم آجی جونم همیشه سرت کن با مانتو وچادر هردو زیبا بود اما

وقتی چادر سر می کرد یه چیز دیگه میشد انگاری فرشته باشه انگاری پاک تر از اون تو

دنیا خاکی نباشه دوست داشتنی میشد،  یه روز اومد به من وسمان گفت آجیا میخوام

بریم بیرون برام یه پارچه چادر مشکی انتخاب کنید میخوام چادری بشم با تمام وجود

بهش افتخار میکردم به گردویی که هیچ کدوم ازدخترای هم سن وسالش تو فامیل 

چادری نبودن !

سمان تازه عقد کرده بود دوس داشت متفاوت باشه یه حسی که هر دختری داره ینی

هر کی اونو میبینه بگه تازه عروسه وقتی می رفت باشگاه خواهران واسه واحد درسی

تربیت بدنی چشاشو آرایش میکرد صد برابر جذاب میشد بعد یه عینک آفتابی میزد تا تو

مسیر باشگاه هیچ نامحرمی آرایش چشاشو  نبینه !یه بارم موهاشو رنگ کرده بود با

راهنمایی بنده !عینک معرکه شده بودرفتیم مسجد دانشگاه تو قسمت خواهران شالشو

کشید عقب تا بچه ها ببینن خنده ام گرفت ، گردو نگاش کرد بهش گفت خجالت بکش

درسته نامحرم نیس ولی مراسم عزاداری هان! دوباره برد جلو تا ما ازش غافل شدیم

دوباره کشید عقب که باز گردو تذکر داد!

در حالی که بدجوری خنده ام گرفته بود به این فکر می کردم که ما سر چی دعوامون

میشه در حالی که اون بیرون تو شب شهادت حضرت زهرا چه راحت زیبایی موهاشون

رو در معرض دید هر نامحرمی قرار میدن!

 

 


دیشب برات نامه نوشتم حدفش کردم ......

بابا مهدی جان میدونم خودت هواشونو داری ازت میخوام بهم شجاعت بدی +آرامش

بابا مهدی جان تو نامه های قبلی برات نوشتم یه دختر سنی اومده بود تو مسجدی

که به نامته میگفت :میگن اینجا حاجت روا میشی آرامش ندارم بهم آرامش میده ؟

من که تو رو بابای خودم میدونم و مامان زهرا رو مادرم به من چی به منم آرامش میدی؟

بابا مهدی جان دلم از آدمای دنیا گرفته و از خودم بیشتر آخه هم خودم رو گم کردم هم

تووهم همیشه دوست رو ، بابا مهدی جان این راه به کجا ختم میشه این مسیر  مشکل

بابا مهدی جان تو کربلایی یا 400متر اونطرفتر در خونه ای که فقط تو پناهشونی

برعکس تمام دنیا دلم نمی گیره که چرا کربلا نمیرم وقتی عمو عباس یه پرچم از پشت

بوم خونمون تا خونه خودش علم کرده دلم قرصه که کربلای من همین نزدیکی هاست...

 

واسه انجام مراحل فارغ تحصیلی آواره  شده بودیم دیگه بهمون اتاق نمی دادن دوس

نداشتیم زیاد مزاحم بروبچ ترم پایینی شیم فقط واسه خواب میرفتیم ، بعدظهر که مث

لشکر شکست خورده از دانشگاه برگشتیم رفتیم اتاق tvخیلی خسته بودیم ، نظافت

چی جوان طبقه 2که خیلی مهربون و دوست داشتنی بود به واسطه آشنایی قبلیمون

واسمون از قوری کوچیکش تو جا مربا های شیشه ای چایی ریخت ،چایی ریخت در

حالی که هنوز مانتو سورمه ای کارش تنش بود به دستاش نگا کردم حس  کردم بوی

زباله و وایتکس تو دماغم پیچید به بچه ها نگاه کردم سمان داشت ازش می پرسید حالا

روزانه چقد حقوق میگیری گفت 8هزار تومان به گردو نگا کردم داشت چایی رو تو همون

لیوان می خورد با تعجب نگاش میکردم ، تو این فکر بودم که چطور گردو که از لحاظ مالی

یه سرو گردن از ما بالاتره این چیزا براش مهم نیست، خانم پاشد رفت سر پستش ،گردو

بدجور عصبانی بود به سمان پرید آخه واسه چی از مسایل خصوصیش می پرسی ؟ بعد

رو کرد به هردوتامون و گفت خجالت بکشید چرا چایی نخوردید ......   

........................

حس می کنم هنوز هم همون بغض در نگاه و چشمام موج می زنه ........

 


تو در لباس سپید عروسی

من با چشمهای خیس

شهرها و جاده ها تو را بدرقه می کنم

چند ماه بعد

من با چمدانی در دست

تو با لبخندی ملیح

آشنای غربتم می شوی

 

یک شهر فاصله ،کیلومترها راه ،پنج شنبه ها مهمان تو

 

نزدیکتر می شوی

شب که به پایان می رسد از پنجر ه های خوابگاه مسیر خانه تو را

با دلتنگی نگاه میکنم،پنج شنبه ها مهمان تو

این جا من تو ساحل تنهای تنها

اشک هایمان با هم به یاد دلتنگی های مشترکمان

خنده هایمان با هم به یاد شادی های همرنگمان

خدا ما را بهم هدیه می هد

برای آنکه هرگز هیچ کجای دنیا غریبه نباشیم

تو را به من هدیه داد

به خاطر اشک هایی که پشت شیشه اتاق انتظار غریبانه ریختم

خدا تو را به من هدیه داد

تا گاهی برایم پدر شوی گاهی مادر گاهی برادر و گاهی خواهر

من که رفتنی شدم

خدا باز برای تو نقشه داشت

عروسک کوچکی به تو هدیه داد

آشنای غربتم

حس نکن غریبه ای

خدا خودش را خوب به ما هدیه داده است.