تو در لباس سپید عروسی

من با چشمهای خیس

شهرها و جاده ها تو را بدرقه می کنم

چند ماه بعد

من با چمدانی در دست

تو با لبخندی ملیح

آشنای غربتم می شوی

 

یک شهر فاصله ،کیلومترها راه ،پنج شنبه ها مهمان تو

 

نزدیکتر می شوی

شب که به پایان می رسد از پنجر ه های خوابگاه مسیر خانه تو را

با دلتنگی نگاه میکنم،پنج شنبه ها مهمان تو

این جا من تو ساحل تنهای تنها

اشک هایمان با هم به یاد دلتنگی های مشترکمان

خنده هایمان با هم به یاد شادی های همرنگمان

خدا ما را بهم هدیه می هد

برای آنکه هرگز هیچ کجای دنیا غریبه نباشیم

تو را به من هدیه داد

به خاطر اشک هایی که پشت شیشه اتاق انتظار غریبانه ریختم

خدا تو را به من هدیه داد

تا گاهی برایم پدر شوی گاهی مادر گاهی برادر و گاهی خواهر

من که رفتنی شدم

خدا باز برای تو نقشه داشت

عروسک کوچکی به تو هدیه داد

آشنای غربتم

حس نکن غریبه ای

خدا خودش را خوب به ما هدیه داده است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد