تقدیم به کسانی که با ذهنی تهی قلبشان آیینه کاری است!

زهرا با شیطنت همیشگیش از ستاره پرسید دوست داری شوهر کنی؟ 

خندید گفت ن ..می ..دونم و سرشو و دستاشو تکون میداد بعد گفت آ ...رره 

همه زدیم زیر خنده 

گفتیم با کی 

گفت سع.. سع ..سعید 

با خنده وتعجب پرسیدم سعید کیه؟

یادش نبود گفت ن ..می ..دونم!

زهراگفت از سال هشتاد واندی هی میگه سعید!

مهسا گفت چند سال پیش اردو که رفتیم یه آقایی باهامون بوده فک کنم مسئول اردو! اسمش سعید بوده !

ستاره هیجانی شد وگفت همی همین همینه!

مهدیه گفت اینارو که میبی

زد زیر گریه...

با گریه گفت اصن اینارو که میبینم یه جوری میشم ینی ایقد عصبانی میشم کسی مسخرشون کنه 

من ته قلبم آروم شد انگار گریه مهدیه مرحمی بود برای زخم تنهاییم 

حس کردم دوستای خوبی برا هم میشیم 

من ...مهدیه ...زهرا ...مهسا و ...وشاید ستاره ...

آره چرا که نه ستاره !



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد