دیشب همه آمده بودند


دست در دست عروسک هایشان


وقت رفتن که شد 


ماندم همه از کنارت بروند


تنها که شدیم


زانو زدم  و تو را که غریبانه خواب رفته بودی بوسیدم


به هیچ چیز فکر نکردم حتی به تو


تنها دلم برای بوسیدنت تنگ شده بود


بغض در نگاهم دوید 


سر به زیر و آرام از تو دور شدم


نگاه ها دلسوزانه حیای در نگاهم را دنبال می کردند


و من باز مث همیشه همه چیز را قورت دادم


بغضم را اشکم را عشقم را فکرت را


دلم صدا می خواهد


از نوشتن خسته ام


دلم آزادی تنها شدن با تو می خواهد


از قفس جمع بیزارم


دلم تو را می خواهد


که ایستاده ای با آن قامت زیبا در مسیر آفتاب


و دلم سایه ای سبز می خواهد


برای سوزش سیاهی چشمانم


دلم عروسک شدن می خواهد


مترسک شدن تا کی؟


تا کی


تا کی در خانه دلم دلبری میکنی ای عشق ؟


همه چیز را فروخته ام


جوانی را آرزوها را عشق را!


تنها تو مانده ای تو ... ای عشق!


 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد