با عجله چاییمو سر کشیدم رفتم جلو آیینه چادرمو سر کردم به مرتب چادر سر کردن

خیلی حساس بودم نشستم رو موکت جلو در بند کفشامو بستم بلند شدم کیفمو

برداشتم دیرم شده بود به سرعت بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم گفتم خداحافظ درو

بستم سمان با عصبانیت صدام کرد برگشتم یه نگاه تندی کرد و گفت ساق دستات

کوش؟ چرا نپوشیدی؟ 

یه حس خوبی بهم دست داد حس اینکه من توی غربت یه خونواده خواهری دارم که 

براشون مهمم ،سلامتیم حیام پاکیم عاطفه ام براشون مهمه!

لبخند زدم گفتم آجی به خدا توی کیفمه عجله دارم فرفره پایین منتظره تو محوطه

خوابگاه دستم میکنم !

وقتی می رفتیم حرم یا مسجد دانشگاه گردو چادر سرمی کرد اونقد جذاب میشد که

دوست داشتم بهش بگم آجی جونم همیشه سرت کن با مانتو وچادر هردو زیبا بود اما

وقتی چادر سر می کرد یه چیز دیگه میشد انگاری فرشته باشه انگاری پاک تر از اون تو

دنیا خاکی نباشه دوست داشتنی میشد،  یه روز اومد به من وسمان گفت آجیا میخوام

بریم بیرون برام یه پارچه چادر مشکی انتخاب کنید میخوام چادری بشم با تمام وجود

بهش افتخار میکردم به گردویی که هیچ کدوم ازدخترای هم سن وسالش تو فامیل 

چادری نبودن !

سمان تازه عقد کرده بود دوس داشت متفاوت باشه یه حسی که هر دختری داره ینی

هر کی اونو میبینه بگه تازه عروسه وقتی می رفت باشگاه خواهران واسه واحد درسی

تربیت بدنی چشاشو آرایش میکرد صد برابر جذاب میشد بعد یه عینک آفتابی میزد تا تو

مسیر باشگاه هیچ نامحرمی آرایش چشاشو  نبینه !یه بارم موهاشو رنگ کرده بود با

راهنمایی بنده !عینک معرکه شده بودرفتیم مسجد دانشگاه تو قسمت خواهران شالشو

کشید عقب تا بچه ها ببینن خنده ام گرفت ، گردو نگاش کرد بهش گفت خجالت بکش

درسته نامحرم نیس ولی مراسم عزاداری هان! دوباره برد جلو تا ما ازش غافل شدیم

دوباره کشید عقب که باز گردو تذکر داد!

در حالی که بدجوری خنده ام گرفته بود به این فکر می کردم که ما سر چی دعوامون

میشه در حالی که اون بیرون تو شب شهادت حضرت زهرا چه راحت زیبایی موهاشون

رو در معرض دید هر نامحرمی قرار میدن!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد